معنی از گارهای آلی
حل جدول
لغت نامه دهخدا
آلی. [لی ی] (ع ص نسبی) منسوب به آلت.
- جسم آلی، جسمی مرکب از آلات که هر یک را منصبی جدا باشد.
- عضو آلی، هر عضو که اسم کل بر جزو آن صدق نکند. مقابل عضو غیرآلی یا عضو مفرد.
- مرض آلی، بیماری که متوجه عضوی آلی باشد:قولنج مرض آلی است.
آلی. (حامص) سرخی. سرخی نیم رنگ.
آلی. [لا] (ع ص) گوسفند بزرگ دنبه. کبش دنبه ناک. || مرد بزرگ سرین.
آلی بالی
آلی بالی. (اِ) آلوبالو. آلبالو. قراصیا. آلوی ابوعلی.
حکمت آلی
حکمت آلی. [ح ِ م َ ت ِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) منطق. میزان. علم المیزان. رجوع به حکمت شود.
حسین آلی
حسین آلی. [ح ُ س َ ن ِ] (اِخ) ابن عبداﷲ چلبی آدرنوی حنفی متخلص به آلی. درگذشته ٔ 1050 هَ. ق. یک تاریخ عمومی به ترکی نگاشته و دیوان شعر ترکی و ریاض التراجم و جز آن به ترکی دارد. (هدیه العارفین ج 1 ص 322).
فرهنگ معین
سرخی.2- سرخی نیم رنگ. [خوانش: (ص نسب.)]
منسوب به آلت، هر جسمی که دارای آلات متعدد باشد مانند حیوانات و نباتات، مبحثی در شیمی که به بحث درباره کربن و ترکیبات آن می پردازد. [خوانش: [ع.] (ص نسب.)]
فرهنگ واژههای فارسی سره
ابزاری، نهادی
عربی به فارسی
دستگاه خودکار , خودکار , مربوط به ماشینهای خودکار , غیر ارادی , خودرو , مربوط به وسایل نقلیه خودرو , بسوی , سوی , بطرف , روبطرف , پیش , نزد , تا نسبت به , در , دربرابر , برحسب , مطابق , بنا بر , علا مت مصدر انگلیسی است
فرهنگ عمید
مربوط به اندامهای موجود زنده،
دارای آلات، اجزا، یا اندامهای متعدد،
فرهنگ فارسی هوشیار
معادل ابجد
286